بـاد صـبا خبـر رسـان به یـار بـی قـرار مـن
دسـت نمـی کشـم ز او تا برسـد کنـار مـن
تـیـر بـلا نمی کُـشد، ندیدنش مـرا کُـشد
شـاد شـوم اگـر کـند سـفر ســر مــزار مـن
تمـام عمر بـاطل و سود کنم بـه لحظه ای
اگر که خنده ای کند بـه اشــک دل نثـار مــن
طّـره گیسـویش شود، گـنـبد و سر درِ حـرم
مست نمی شـوم مـگر کنون رسـد بهـار من
آب نخورده ام ز کس، محرم من رسان و بس
تـــا کـه بـــر آورد دمــی کــام دل از نــگار مـن
تـیـر بـه چـلـّه کـرده و قلب نـشـانه رفته است
فـدای قـامتش شوم، کس نــرسد بــه یــار من
تـاج بـه سـر نـهـاده وقصـر گــران خــریده است
اشـک مـرا نـدیـده او، خنــده کند بــه کــار مــن
شاعر:سید مجید یوسف بیک
نظرات شما عزیزان:
.gif)